تنها نمی مانی 

 

   
   

www.isaarsci.ir

   

 

 

 

 

 

 

 

خدايا مرا بر آن مدار در پی عافيت تن از رويارويی با خطر بپرهيزم.

ودر طلب رهايی از درد دست تکدی دراز کنم.

خدايا، مگذار در آوردگاه زندگی به جای اتکاء به نيروی خويش چشم طلب به ياوری ديگر دوزم.

و مگذار به جای اميد به شکيبايی در کسب آزادی

از ترس و بيم آزمندانه خواستار نجات تن باشم.

خدايا، ترس و بيم را از من و ايستادن

و احساس رحم و شفقت خود را تنها در پيروزی نصيبم ساز

اما اجازه ده تا فقط در لحظه های شکست

چنگ در دست قدرت تو زنم.

هميشه اين مناجات شاعر هندی ( رابيندرانات تاگور ) که قاب گرفته شده و به ديوار خانه مان آويزان است تا اين حد مرا به فکر نبرده بود .از همان دوران بچگی ام این شعر را می خوندم ولی چيزی از آن نمی فهميدم . از دوران کودکی و روزهای بچگی ام خاطرات خوب و خوش زيادی به ياد دارم که هنوز بعد از ساليان دراز وقتی به ياد می آورم تمامی صورتم پر از لبخند می شود و تمام ناراحتيها و غصه هايم را فراموش می کنم.

کنار پنجره نشسته ام و خيره به بازی فوتبال بچه ها  نگاه مي كنم و به  گذشته ها  سفر مي كنم . به 22 سال قبل يعنی به روزهايی که دقيقا" 23 سال داشتم، يعني در اوج جوانی، سال دوم دانشگاه بودم آن وقتها دانشگاه رفتن آن هم بين فاميل ما که اکثرا" بيشتر از سيکل درس نخوانده بودن يک افتخار بزرگ محسوب مي شد و من افتخار فاميل بودم . مخصوصا" که رشته تحصيلی ام مهندسی يکی از رشته های بسيار عالی بود. آن هم در بهترين دانشگاه، همه چيز با يک اتفاق خيلی ساده شروع شد، خيلی ساده ......

صبح يکی از روزهای سرد دی ماه بود .خوب يادم می آيد موقع رفتن به دانشگاه بود كه آن اتفاق سرنوشت ساز برايم رخ داد .  در اثر يك بي توجهي  به هنگام عبور از خيابان  و تعجيل براي رسيدن به كلاس درس ، با شنيدن صداي يك ترمز شديد ،  تعادل خود را از دست دادم  و درد فوق العاده شديدي  تمام وجودم را فراگرفت  وديگر هيچ نفهميدم، وقتی به هوش آمدم در بيمارستان بودم و دوباره احساس درد شديد.

خلاصه بعد از تحمل چندين روز درد، مقداری حالم بهتر شد، دوست داشتم هر چه زودتر ازتخت بيام پايين و راه بروم. اولين بار که خواستم خودم تکان بدم، ديدم هيچ حسی تو پاهام نيست هر چه سعی کردم نشد. وای خدای من...... پاهام تکان نمی خوردن. هر کاری کردم نشد مثل ديوانه ها دادو فرياد مي كردم . بيچاره مادر و خواهرم، اشک می ريختند و سعی می کردند منو  آروم کنند، خلاصه جنجالی به پا شد نگفتنی و چند دکتر و پرستار بلافاصله به اتاقم آمدند و همون موقع آب پاکی رو دستم ريختند و گفتند ضربه به قدری شديد بوده كه نخاع تون  به شدت آسيب ديده و روی قسمتهای تحتانی بدنتون از جمله پاها تاثير بدی گذاشته و برای معالجه شما زمان زيادی بايد صرف بشه .

خدايا ديگه حرفهای دکتر را نمی شنيدم يعنی چی يعنی من بايد مدتها و حتی تا آخر عمرم زمين گير می شدم، ای خدای بزرگ کمکم کن .......  از هوش رفتم.

با مرخص شدن از بيمارستان  و حضور در خانه ،  همه يه طورهايی مثل عزادارها کز کرده و تو فکر بودن. مادرم مثل مرغ سرکنده هی اين ور و آن ور می رفت و زير لب دعا می خوند. خلاصه در عرض دو  سه روز ، زندگی ام زير و رو شد ديگه محسن سابق نبودم از درس و دانشگاه عقب افتادم پرخاشگر و عصبی شده بودم و مثل شمع قطره قطره آب می شدم. هر وقت به پاهام نگاه می کردم فقط اين سئوال رو از خدا می پرسيدم که چرا من، چرا من که آزارم تا به حال به يه مورچه  هم نرسيده بايد به يه همچين روزی بیفتم، بيچاره پدرم بايد چند روز يه بار ، اين هيکل رو می انداخت روی کول خودش و می برد دکتر . از خودم خجالت می کشيدم، شده بودم وبال گردن همه ،برای هر کاری بايد از ديگران کمک می خواستم. همه دوستانم از من مي خواستند كه به دانشگاه برگردم ،  ولی من يک سال مرخصی تحصيلی گرفتم.

پروانه دختر دايی ام بود که روزی عاشقانه دوستش داشتم  حالا حتی حوصله اونوهم نداشتم دفعه آخر خوب به ياد دارم که با مهربانی به من گفت: محسن دنيا که به آخر نرسيده خيلی ها مشکل تو رو دارند ولی باهاش کنار اومدند و در کنار معالجه و درمان یه زندگی عادی هم دارند ولی من با عصبانيت و پررويی تمام پروانه عزيزم را از خودم روندم و با صدای بلند سرش فرياد کشيدم که ...... ديگه نمی خوام نه ريختت ببينم و نه ديگه برام دلسوزی کنی، برو از جلوی چشمام دور شو، فهميدی ، برو.

تازه بعد از اينکه همه رو از دورو برم تار و مار کردم و دلشونو شکستم احساس کردم چه قدر تنهام. دوره افسردگی ام شروع شده بود نه غذا می خوردم و نه حرف می زدم .ساعتها می نشستم و به يه نقطه خيره می شدم. خيلی وزن کم کرده بودم. ديگه خوب نمی خوابيدم. روزها از پی هم به بطالت سپری می شدند تا اينکه يک روز خواهرم چند تا کتاب برام آورد، از آن دست کتابهايی که هيچ وقت نه حوصله خوندشون داشتم و نه چيزی ازشون سردر می آوردم ولی بنابر عادت و از سر بيکاری شروع کردم به ورق زدنشون و فقط نگاهی به صفحات و تيترهای آنها انداختم که يه دفعه چشمم به اين سطر افتاد..

خدايا به من آرامشی ده تا متوجه ماوراء زندگی حقيقی خود بشوم و در پرتو لطف و عنايت بی انتهايت با تمام مشکلاتم بجنگم.

دوباره برگشتم و اين سطر را خوندم. سه باره و چهار باره و من تازه فهميدم که از زمانيکه پاهام را از دست دادم از خدا دور شدم. خيلی وقت بود حتی با خدا حرف نزده بودم، نماز نخونده بودم و به قول خودم با خدا قهر بودم که چرا من ، اينطوری شدم چرا به جای من کسی ديگه ای به اين مشکل دچار نشده بود  و خدای من چقدر من خودخواه بودم و چه ايمان ضعيفی داشتم و تازه به اين نتيجه رسيدم خدا همه بندگانش را يه جوری امتحان می کنه و اين وسيله آزمايش و امتحان منه .

راه سختی در پيش داشتم. چون خودم بايد خودم را نجات می دادم مگر نه اينکه تعداد  معلولينی مثل من کم نبودند ولی اکثرا" در خيلی از رشته های هنر و علم و ورزش ادب سر آمد افراد  جامعه بودند.

حدود يک سالی بود که به اين وضع دچار شده بودم بگذريم که چندين بار زخم بستر گرفتم تا حد مرگ پيش رفتم ولی خانواده ام با عشق فراوان کنارم بودند و به روند درمان و پيشگيری از وقوع عوارض ناخواسته ناشی از بيماری ام کمک می کردند ، به جلسات فيزيوتراپی که خيلی اذيت مي شدم با جان و دل می رفتم ،به اميد بهبودی  حتی نسبی ، خلاصه با خودم عهد کردم که به زندگی برگردم، درسم را ادامه بدم و ازدواج کنم. شايد صلاح زندگی من اينه که ويلچرنشين باشم. فردا اولين کاری که کردم خانواده ام را از تصميماتم با خبر ساختم. خدايا مادرم از خوشحالی گريه می کرد و پدرم صلوات می فرستاد از خودم خجالت می کشيدم که چرا تو اين مدت اين قدر به اينها زجر داده ام.

اولين روزی را که بعد از يک سال به دانشگاه رفتم فراموش نمی کنم دوستانم  برام جشن خوب و به ياد ماندنی گرفتند و اساتيد از حضور دوباره من خرسند شدند.

آن روز، خيلی روز به يادماندنی بود و من فهميدم حتی با پای عليل هم همان شخصيت محسن قبل را در بين همه دارم، هنوز يک تصميم مهم ديگه هم داشتم و آن صحبت با پروانه بود برای تشکيل يه زندگی خوب، ولی مردد بودم و می ترسيدم پروانه درخواستمو  رد کنه که انتظار چنين چيزی زياد بود. فردا پروانه به دعوت مادرم به خانه مان آمد، اين قدر هول کرده بودم و دست و پامو گم کرده بودم که همه خنده شون گرفته بود. اما پروانه خيلی جدی و عبوس يه جا نشسته بود و حتی نيم نگاهی هم به من نداشت. خدای من مشخص بود که جوابش منفی است.

مادرم و خواهرم به بهانه چای آوردن به آشپزخانه رفتند تا مارو تنها گذاشته باشن تا حرفهامون بزنيم و من بدون مقدمه چينی رفتم سر اصل مطلب و  همه آن چيزهايی را که در طی اين همه مدت تو دلم تلنبار شده بود به او گفتم و پروانه فقط گوش می کرد. از آينده قشنگی که می خواستم بسازم از کارهام و از بچه هامون و از روياهای خوب زندگی ام گفتم و پروانه باز هم گوش می کرد و من تازه متوجه قطره اشکی شدم که از گوشه چشمانش  سرازير می شد. پروانه تازه دهان باز کرد و گفت: که هميشه آرزوی چنين روزی رو داشته و هميشه من مرد روياهای او بودم و از خود من به اين ازدواج راضی تره به يک شرط که هيچ وقت از خدا غافل نباشم و به معالجاتم برای بدست آوردن سلامتی کامل ادامه بدم و من با جان و دل قبول کردم. الآن 22 سال از آن روزها گذشته ، جسم من هنوز روی ويلچر نشسته اما روحم با استوار ايستادگی را آموخته . صاحب شرکتی هستم که چند کارمند دارم و صاحب 3 فرزند سالم و صالح، همسری شايسته و  موقعيت و اعتباری عالی در بين مردم و همه اينهارو مديون الطاف بی انتهای خداوند می دانم که بندگان خود را در سخت ترين شرايط تنها نمی گذارد.

" اللهم انی اعوذ یک من هيجان الحرص و سوره العضب و قلبه الحسد و ضعف الصبر و قله القناعه :          ( صحفيه سجاديه )

" پروردگارا به تو پناه می برم از هيجان حرص، صولت خشم، حمله حسد و ضعف صبر و کمی قناعت "

خدايا تو را سپاس که به من در سخت ترين شرايط صبر عطا کردی تا آنچه را که به من مقدر کردی بپذيرم و به آرامش برسم، خدايا تو را سپاس

****

داستان "  تو تنها نمي ماني " - نويسنده : آزيتا عباسي

 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه اصلی