خاطرات داستاني من (1) -رانندگی-2-اولین تصادف

نويسنده : دكتر شهريار علي اكبر نيا

 

   
   

www.isaarsci.ir

   

 

 

 

 

 

 

 

 

فروردین 1372-هوای بهاری وطبیعت سرسبزاستان گیلان که باردیگرتوسط خالق یکتانوسازی شده بود خلق رابه تماشاوتعجب وتحسین فرامی خواند. روزقبل با سه تن ازدوستان پزشک و هم دانشگاهی صميمي  خودم تماس گرفته بودم وهمزمان باتبریک سال نو خبر مسرت بخش خرید خودروام را به انان اطلاع دادم ودرضمن ازآنان دعوت کردم که به پیک نیک برویم.البته پشت تلفن بهشون نگفتم که دوران رانندگی بدون گواهینامه راسپری میکنم ومیخواهم آنهارابه لاهیجان ،یعنی40کیلومتری شهررشت ببرم.جوانیست دیگر!!!!!؟

ساعت یازده ونیم صبح بود.برادرم محمدکه آن روزهاهفده ساله بودبه محل کارم  آمد تاهمراهیم کند.موقع خروج ازدرمانگاه   دوتا ازهمکارانم که مرخصی ساعتی گرفته بودندجلوی ماشینم دست تکان دادند.

"دکترجان ماروهم تافلکه گلساربرسون"

چشم

نشستند

"خداروشکردکترجان.ازدست اون موتورسه چرخ خلاص شدی"

گفتم:اونم نعمتی بود.امااین بهتره.خداروشکر.

رسیدیم فلکه گلسار.کنارچادرانتظامات نوروزی،جایی که سایرتاکسی هاومسافرکش ها،مسافرهاشون روپیاده می کردند نگه داشتم.مشغول خداحافظی وتعارفات باهمکاران بودیم که جوانی که آرم انتظامات به بازوبسته بودجلوامد وبااین تصور که مسافرکش هستم ازمن سئوال کرد:تو ماشین نوارغیرمجازداری؟

تعجب کردم.نگاهش کردم.اوهم مرانگاه کرد.لحظاتی گذشت.تاحالا کسی چنین سئوالی ازمن نکرده بود.اصلا قیافه ام به این حرفها نمی خورد.

گفتم ندارم.اگرهم داشتم به تونمی دادم.!!!!!

حالا اوبهش برخورده بودوجلوی ماشین روگرفته بود.

همکارانم  که هردوجانباز وبسیجی بودندپیاده شدند وشروع کردند به معرفی من وپادرمیانی.

  "برادراین خودش جانباز70درصده،دکتره،ماخودمون بسیجی هستیم،اشتباه گرفتی!!!!"

داشتم ازشدت عصبانیت منفجرمی شدم.ازطرفی دیرم شده بود،ازطرفی گواهینامه نداشتم.

خلاصه رئیسشان آمدوقضیه باسلام وصلوات وروبوسی خاتمه یافت.اماذهنم مدام مشغول این ماجراء بود.اصلا حواسم به رانندگی نبود.یک آن به خودآمدم. چشمتان روز بدنبیند به خودروجلویی نزدیک شده بودم.تابیام باکنترل دستی ومکانیکی ترمز بگیرم اشتباها کلاچ گرفتم وماشین خلاص شدوباسرعت بیشترباگلگیرعقب یک شورولت رویال قراضه تصادف کردم.!!!!!!!!!!!!

محمدسریع پیاده شد.

:خدایا چراامروزاینجوری میشه؟:

اولین تصادف رانندگی راتجربه می کردم.دوروبرم رانگاه کردم.ای داد بیداد.عجب خاکی بسرم شد؟عجب جایی تصادف کردم جلوی اداره راهنمایی ورانندگی رشت.

جایی که هیچ نیازی به اطلاع تلفنی برای اعزام پلیس کارشناس به صحنه تصادف نبود.کافی بود پلیسهای ان دست خیابان متوجه شلوغی وترافیک این سمت بشوند وپیاده به این سمت تشریف بیاورند ومرحمت نموده مرامقصرشناخته وعلاوه برآن به جرم رانندگی بدون گواهینامه جریمه بنمایند!!!!

راننده شورولت پیاده شده بود.پیرمردی60-70 ساله،قدبلند ،سیبیلو،باموهای سفید وابرووانی پرپشت،دریک کلام پیرمثل ماشینش امابسیارتمیزترازماشینش.

بااشاره محمدروصدازدم.

"بهش بگواقامامقصریم.بزن کنارخسارتت رومی دیم"

 به محمدگفتم :نذارکاربه اومدن پلیس راهنمایی بکشه.بدمیشه.هم بایدخسارت بدیم وهم جریمه بشیم.

 پیرمردگلگیرفرورفته وچراغ عقب شکسته ماشین خودرانگاه می کرد.زیرچشمی یک نگاهی هم به ماشین من وخودمن انداخت.دستی به سیبیلش کشید.تعجب کرده بود.حتما تودلش می گفت:مردیکه زده ماشینم روداغون کرده وراحت نشسته؟!!!

محمدباپیرمردصحبت می کرد.داشت به اوحالی می کرد:این آقا جانبازوبخاطرهمین نمی تونه پیاده شه.

پشت سرمون ترافیک شده بود.ظهرشده بودوآفتاب مستقیم به سقف ماشینم می تابید.سرم داغ شده بود،هرلحظه ممکن بودمامورراهنمایی سربرسد،کارشناسهای مردمی هم دورماشینم جمع شده بودند ونظرمی دادند:تقصیر پیکان-تقصیرشورلت و........

پیرمردبه کنارم آمد

گفتم:سلام حاج اقا.ببخشید من جانبازم ونمی تونم پیاده بشم.حواسم پرت بود .حالاخسارتتون چقدره تقدیم کنم.تااین ترافیک پشت سرمون برطرف بشه!!

پیرمردجواب سلامم رانداد؟؟

فکرکردم ازروی عصبانیت جوابم رونداد.

پیرمرددستش رابسمت کمرش برد؟یک کیف مشکی شبیه کیف عینک،امابزرگتربه کمرش بسته بود(آنروزهاکسی موبایل نداشت)درکیف رابازکرد.

باخودگفتم:خدایاچکارمی خواهد بکند؟؟؟داره چاقو میکشه؟؟؟

نه.یک چیزی شبیه میکروفون ازداخل کیف درآورد وگذاشت روی گلو.شروع کردصحبت کردن.مثل آدم آهنی یابقول امروزیها ربوط صحبت می کرد

"اقا من کارندارم شما جانبازی.من هم سرطان حنجره داشتم وجراحی کردم.تمام زندگی ام رافروختم.باید خسارتم رابدی."

ترسم ریخت.گفتم چشم.بریم کنار؟؟؟

صافکارماشین که نزدیکی محل تصادف بودخسارت راتعیین کرد.پرداختم وباعذرخواهی سریعامحل راترک کردیم.

دیگرحال وحوصله پیک نیک رانداشتم.امادوستانم منتظربودند.وقتی توی جاده لاهیجان جریان مفصل تصادف رابرایشان تعریف کردم.کلی خندیدند.یکی گفت:شهریارجان به جوانیمان رحم کن.بیابرگردیم.

گفتم:روچشم.احتیاط می کنم.

به شهرلاهیجان رسیده بودیم.شهرچای وکلوچه.عطرچای بهاره فضای شهرراعطرآگین کرده بود

دیگرکسی بفکربازگشت نبود.

بعدها فهمیدم دررانندگی تجربه نقش اصلی را  دارد وراننده قطع نخاع شرایط خاصی دارد که جز تجربه شخصی او  ، کسی قادر به آموزش نکته های خاص به اونیست.اما رعایت اصول به تجربه های کم خطرکمک خواهد کرد.

یکی ازمهمترین  اصولي كه بايد رعايت شود  رانندگی باخودرو استانداردمعلولین است ودیگری پرهیزازکارهای غیرعقلایی مانند رانندگی بدون گواهینامه درجاده باچهارسرنشین؟؟؟؟

 

****

منبع : "خاطرات داستاني من- رانندگی--2-اولین تصادف " - نويسنده :  دکتر شهریارعلی اکبری نیا -انتشار -مركز ضايعات نخاعي  جانبازان - خرداد 1387

 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه اصلی