داستان كوتاه

 معلم جديد

 نوشته : ابوالفضل طاهرخاني

 

   
   

www.isaarsci.ir

   

 

 

 

 

 

 



چند نفري از اهالي روستاي« سبزدره » در اول آبادي به انتظار معلم جديد روستا چشم به جاده خاكي دوخته بودند . درميان آنان كدخدا صادق ، كربلايي جعفر، مرادعلي آسيابان و، تراب حمامچي و چند نفراز بچه هاي مدرسه روستا ديده مي شدند .

كدخدا رو كرد به كربلايي جعفر و گفت :چرا دير كردند؟ نكنه نمي خوان براي اين روستا معلم بفرستند؟
كربلايي جعفر گفت : مگه اداره آموزش وپرورش به شما نگفته كه حتمأ معلم جديد را مي فرستيم ؟
كدخدا سرش را تكان داد و در همان حال گفت : آره كربلايي، قول صددرصد دادند كه معلم جديد را بفرستند .قرار بود ديروز بياد ، اگه امروزم نياد باز سري به اداره مي زنم وازشان مي خوام كه حتمأ برامون معلم بفرستند،مگه بچه هاي ما چه گناهي كردند كه بايد بدون معلم باشند ؟
كربلايي جعفر گفت : آخه كي حاضره توي اين روستاي دورافتاده كه انگاري آخر دنياست بياد درس بده ؟
كدخدا گفت : خودوشون گفتند كه يك نفر حاضر شده توي اين روستا بياد و به بچه ها درس بده.
كربلايي جعفر گفت : شايد امروز بياد .
كدخداگفت : خدا كنه !


در همين حين كدخدا ديد كه آن دور ها گويي ماشيني به آبادي نزديك مي شود . گردو خاك ازپس ماشين تنوره مي زد و به هوا مي رفت .


كدخداگفت :مثل اينكه ميني بوس روستاباشه .
كربلايي دست را سايبان چشم قرارداد و گفت :اگه اشتباه نكنم خودشه، ميني بوس موسي راننده است كه به ده نزديك مي شه .
وقتي ميني بوس در ميدان روستا ايستاد و كم كم مسافران از ماشين پياده شدند ، كدخدا و ديگرا ن به مسافراني كه پياده مي شدند،چشم دوخته بودند تا شايد معلم جديد پايين بيايد و خودش را معرفي كند . همه مسافران پياده شدند، فقط يك نفر مانده بود كه به نظرغريبه مي آمد . اما او پياده نمي شد در حالي كه لبخند بر لب داشت وبه استقبال كنندگان نگاه مي كرد،منتظر موسي راننده بود .


موسي راننده از پشت رل پايين آمد؛ به طرف صندوق عقب ماشين رفت و درزير نگاه تعجب انگيز كدخدا و ديگران ويلچري را از صندوق عقب ميني بوس پايين آورد ، آن را باز كرد و به طرف در ميني بوس رفت و كمك كرد تا مرد غريبه كه نگاه مهرباني داشت سوار ويلچر شود .

مرد غريبه همانطور كه ويلچر را به طرف استقبال كنندگان مي راند ، لبخندي زد و دستش را ابتدا به طرف كدخدا گرفت و گفت : صبوري هستم ، معلم جديد روستا .


كدخدا با تعجب ابتدا به كربلايي جعفر و موسي راننده نگاه كرد بعد ناباورانه به معلم جديد روستا كه روي ويلچر نشسته بود و به او نگاه مي كرد، خيره شد و ناچارأ دستش را به طرف او برد و گفت : كدخدا صفر هستم . البته الان ديگه كدخدايي نداريم، اما مردم روستا هنوز مرا به اين اسم مي شناسن .


صبوري با تك تك مرداني كه به استقبال او آمده بودند دست داد. ولي كدخدا ديد كه وقتي معلم جديد خودش را معرفي كرد . كربلايي جعفر با ناراحتي آنجا را ترك كرد.


وقتي معلم جديد را به خانه اي كه از قبل برايش تدارك ديده بودند بردند ، كدخدا به اشتباه خودش پي برد ، اتاقي كه براي معلم جديد در نظر گرفته بودند ، بالاخانه خانه احمد با غبان بود . وقتي ديدند كه براي آقاي صبوري مشكل است كه هرروز پله هاي بالاخانه رابالا و پايين برود . بنابراين اتاقي در حياط خانه برايش آماده كردند.


****


كدخدا وقتي از خانه معلم جديد بر مي گشت ، به فكر كربلايي جعفر افتاد و فهميد كه چرا كربلايي جعفر باديدن صبوري معلم جديد روستا ناراحت شده و آنجا را ترك كرده بود . كدخدا مي دانست كه قادر پسر كربلايي جعفر كه از روي پشت بام افتاده بود و قطع نخاع شده بود ، الان چه وضعيتي دارد ، همه اش يك گوشه اي مي نشيند به فكر فرو مي رود ، با كوچكترين حرفي هرچي دم دسش باشد به اين طرف و آن طرف مي اندازد ، با هيچكس رفت و آمد ندارد . مدام سيگار مي كشد و دوست ندارد كسي راببيند .


كدخدا با خودش فكرمي كرد شايد كربلايي جعفر حق دارد كه باديدن معلم جديد آنجانمانده بود. اگر منهم پسري مثل قادر داشتم كه از دستش خسته مِي شدم ، شايدمثل كربلايي جعفر برخورد مي كردم .


كدخدا ياالله كنان وارد حياط كربلايي جعفر شد. كربلايي روي سكوي سيماني نشسته بود و داسي را تيز مي كرد.


كدخداپس ازسلام وعليك و احوالپرسي، نشست روي سكوكنار كربلايي .


كربلاي جعفر همانطور كه داس راروي سنگ سياه توي دستش مي كشيد ، گفت :مي بيني چه جوري به بازيمون گرفتند ، اينم از معلم جديدمون ،افليج تو ده مون كم داشتيم ، يكي هم اضافه شد.


كدخدا با چهره گرفته گفت : وآلله چه عرض كنم . اگه مي دونستم اينجور ي برامون معلم مي فرستند ، اصلأ دنبالش نمي رفتم.


كربلايي جعفر گفت : من يكي كه حاضر نيستم نوه هام را بفرستم مدرسه ، كسي كه نمي تونه خودشو جمع وجوركنه چطور مي تونه به بچه هاي مردم سواد ياد بده.


كدخدا گفت : ظاهرش كه آدم بدي به نظر نمي رسه ، اما نمي دونم بتونه به بچه هامون درس بده يانه ؟
كربلايي جعفر كمي روغن از توي شاخ بز برداشت و ماليد روي داس، دوباره روي سنگ سياه توي دستش كشيد و گفت : ظاهرقادر ما هم بد نيست ، ولي وقتي هيچ كاري از دستش برنمي آد .

ظاهر خوب به چه درد مي خوره ؟خودت كه قادررامي شناختي قبل از اينكه از پشت بام بيفته و اينجوري بشه ،حسابي تو كارهاي كشاورزي كمكم مي كرد . از وقتي فلج شده ، ديگه دستم به كارها نمي ره . اگه اون چهار تا گوسفندهم نبود ، الان از گرسنگي مرده بوديم .


كدخدا گفت : يه كم صبر مي كنيم ببينم چي مي شه ، شايد هفته ديگه يه سر رفتم آموزش وپرورش ؛ به شون مي گم ، آخه اين چه معلميه كه برامون فرستادي ؟



***


صبوري صبح زود ، وقتي شعبان چوپان گوسفندان را به چرا برد ، از خانه بيرون آمد  و به طرف مدرسه رفت ، كساني كه بين راه اورا مي ديدند ، تعجب مي كردند ، و از خود مي پرسيدند به راستي اين معلم جديد چه جوري مي خواهد به دانش آموزان درس ياد بدهد؟


وقتي وارد كلاس شد ، هنوز سه و چهار نفري بيشتر نيامده بودند.
صبوري از دانش آموزي پرسيد ، پس بقيه كجاهستند ؟ چرا نيامدند سركلاس ؟
دانش آموز گفت : آقا ما سه چهار نفر از بچه ها راديديم كه همراه پدر هايشان به مزرعه مي رفتند .
صبوري با تعجب گفت : مزرعه ؟مگه نمي خواهند بيايند سركلاس ؟


وقتي دانش آموز چيزي نگفت ، صبوري به چهار دانش آموز حاضر در سر كلاس گفت : خيل خب ، مهم نيست ، اگه يك نفر هم سر كلاس بيايد ، من درسم را شروع مي كنم . خوب قبل از شروع درس ، از شما مي خواهم كه بلند شويد و خودتان را معرفي كنيد .


چهار دانش آموز تك تك بلند شدند و خودشان را معرفي كردند . بعد صبوري گفت : خيلي خب كتاب هاي فارسي راباز كنيد . صبور ي ادامه داد: يك بار از روي درس مي خوانم . خوب گوش كنيد .بعد شروع كرد به خواندن درس ، طوري با صداي خوب و روان مي خواند كه چهار دانش آموز كلاس با تمام وجود به خواندن او گوش مي كردند . بعد از اينكه بقيه دانش آموزان از روي درس خواندند و معلم با مهرباني وحوصله تمام ، بدون اينكه مثل معلم قبلي عصباني بشود يا آنهاراكتك بزند، غلط هايشان را مي گرفت .بعد از پايان درس معلم ويلچرش را نزديكتر برد و شروع كردن با آنها صحبت كردن ، از خاطراتش گفت و از آنها خواست كه هركدام خاطره اي دارند براي او تعريف كنند.



****


چهار دانش آموز، آن روز بعد از خوردن زنگ مدرسه به خانه هايشان رفتند ، اما انگار مثل پرنده اي پر درآورده باشند . امروز احساس مي كردند ، علاوه بر درس چيزهاي زيادي ياد گرفته بودند، امروز شايد براي اولين بار بود كه بزرگي، پاي خاطراتشان نشسته بود و به حرفهاي آنان گوش داده بود. چهار دانش آموز مدرسه آنچه در آن‌ روز در كلاس گذشته بود ، براي ديگر دانش آموزان كه به بهانه اي غايب بودند ، تعريف كردند . معلوم شد كه َپدرانشان نگذاشته بودند كه به مدرسه بيايند .وقتي دانش آموزان غايب حرفهاي آنها را شنيدند ، كنجكاو شدندكه بروند به مدرسه وبا معلم جديد شان آشنا شوند .


فرداي آن روز پنج نفر ديگر سر كلاس در س حاضر شدند . معلم بعد از پايان درس رياضي ، از توي كيفش تكه پارچه اي كه به رنگ سبزمغز پسته اي بود بيرون آورد و از بچه ها پرسيد كه كسي مي تواند به من بگويد كه اين چيست ؟  دانش آموزان به پارچه توي دست معلم نگاه كردند، اما كسي نمي دانست كه آن تكه پارچه چه اسمي دارد . معلم گفت : اين پارچه قسمتي از يك چتر منوره ، بعد در باره چتر منور توضيح داد . او گفت : توي جبهه جنگ هر كدام از طرفين جنگ ، براي حفظ منطقه خود در شبها از منور استفاده مي كردند ، تا مبادا كسي به سنگرهاي آنها نزديك شود . بعد خاطره اي را در اين باره تعريف كرد .


شب بود توي سنگر انفرادي نشسته بودم و نگهباني مي دادم ،تا مبادا عراقي ها به ما حمله كنند .ماه پشت ابر رفته بود . به سختي مي توانستم دومتري ام را تشخيص بدهم . در اين موقع احساس كردم كه صداي خش خشي در پايين سنگرم كه به يك شيار ختم مي شد، شنيده مي شود ، يكهو دلم هري ريخت ، با خودم گفتم حتمأ عراقي ها هسنتد . به آرامي گلگدن تفنگم را كشيد م و بعد سرنيزه راروي تفنگ زدم و خودر ا آماده كردم كه وقتي آمدند از خودم دفا ع كنم. وقتي هوا تاريك باشد و تو حتي دومتري را هم تشخيص ندهي ، فكرهاي جور باجور توي ذهنت مي نشيند . من يك چنين حالتي داشتم . دلم مثل طبل مي كوبيد . خوب گوشهايم راتيز كرده بودم، صدا شبيه صداي پاي كسي بود كه به من نزديك مي شد. از طرفي هيچ بادي نبود كه بگويم صداي باد است كه به بوته هاي خارمي خورد كه اين طورخش خش مي كند .


بادستم عرق پيشاني ام را پاك كردم وتفنگ را از ضامن خارج كردم وحالا آماده شليك بودم. در اين موقع منوري به هواشليك و دشت روبه رويم را مثل روز روشن كرد . به پايين شيار نگاه كردم . همانجايي كه صدا مي آمد ، با كمال تعجب ديدم بچه روباهي مشغول خوردن نان خورده هايست كه بچه ها گاهي به پايين سنگر مي ريختند. يك لحظه در روشنايي منور چشمم به چشم روباه افتاد . اونجوري كه هم مي گفتند ، روباه حيوان حقه بازي نبود ، برعكس، نگاه مظلوم و بي آزاري داشت ، شايد هم به خاطر گرسنگي بود كه با زبان بي زباني به من التماس مي كرد كه بگذارغذايم را بخورم . درحالي كه نفس راحتي مي كشيدم به آرامي طوري كه ازصدايم نترسد و فراري نشود ، گفتم :بخور روباه كوچولو ، من كاريت ندارم . بعد ازچند دقيقه كم كم چتر منور پايين آمد و همه جا در تاريكي فرو رفت در حالي كه صداي خش خش روباه كه داشت نان خورده ها رامي خورد ، به گوش مي رسيد .


بچه ها از شنيدن خاطره آقامعلم بسيارلذت بردند ، آقا معلم به آنها قول داد كه جلسات ديگر بعد از پايان درس ، خاطرات خودش را براي آنها تعريف كند به شرطي كه خوب درسشان رابخوانند.


هشت دانش آموزي كه در سر كلاس حاضر بودند ، با آب وتاب از معلم جديدشان تعريف مي كردند و مي گفتند كه قرار است باز از خاطراتش  برايشان تعريف كند . فرداي آن روز وقتي آقاي صبوري به سر كلاس در س رفت ديد كه پانزده نفر در سر كلاسش نشسته است . اولبخندي زد و به آنها خوش آمد گفت . تنها پنج نفر از دانش آموزان هنوز در سر كلاس حاضرنبودندكه آنها هم هفته بعد به جمع دانش آموزان اضافه شدند.


****


آقاي صبوري هم مدير مدرسه بود ، هم ناظم  و هم به دانش آموزان اول تا پنجم درس مي داد . در زنگ انشا يكي از دانش آموزان از خاطرات خودش و دايي اش نوشته بود .او نوشته بود داييم نامش قادر است ، او هم مثل آقا معلم روي ويلچر مي نشيند ، اما برعكس آقا معلم ، اصلأ حوصله ندارد ، زود عصباني مي شود . كسي دوست ندارد با او صحبت كند . اما همه دوست دارند با آقا معلم صحبت كنند و به خاطراتش گوش كنند.


وقتي صبوري انشاي علي رستمي را شنيد ، به فكر فرو رفت ، بعد از پايا ن در س ، با علي صحبت كر د و نشاني منزل دايي اورا گرفت .



****


وقتي از مدرسه بيرون آمد نرمه بادي مي وزيد وبا شاخه هاي درختان بيد توي كوچه ها بازي مي كرد . صبوري سوار بر ويلچر از كوچه منتهي به مدرسه گذشت به طرف ميدان روستا پيچيد و پس از گذشتن از كنار مسجد و حمام آبادي وارد كوچه حمام شدو به خانه كربلايي جعفر رسيد . وقتي در خانه را زد ، كربلايي جعفر آمد كه در را بازكند ، باديدن معلم جديد روستا كمي تعجب كرد ،اما به گرمي با او احوالپرسي كرد . چر اكه به او ثابت شده بود ، توي اين يك ماهي كه آقا معلم به روستايشان آمده بود، همه دانش آموزان از او رضايت داشتند و به خوبي درسهايشان را مي خواندند.كربلايي اورا به طرف اتاق توي حياط راهنمايي كرد ، بعد به همسرش كربلايي خاور گفت كه برايشان چايي و ميوه بياورد .


آن دو   يك ساعتي در باره قادر باهم صحبت كردند. كربلايي جعفر از اينكه پسرش به اين روز افتاده بود، احساس نگراني مي كرد. مي گفت دستم بشكنه كاشكي خودم مي رفتم پشت بام و علف هارا خرد مي كردم. اون روز از صحرا كه اومدم خونه. همسرم كربلايي خاور زد روسرش و همه چيز رو برام تعريف كرد گفت كه داشت ازنربان بالا مي رفته كه يه دفه نربان ليز مي خورد و با كمرمي افتد روي زمين سنگ چين شده توي حياط. روز بعد بردم شهر پيش دكتر،يه سري دارو نوشت ، داروهارا كه خورد ، اميدوار بوديم كه افاقه كند ، اما خوب كه نشد ، بدتر هم شد. نااميد نشدم باز بردم پيش دكتر ديگه ، بعد از كلي آزمايش و عكس به اومون گفت كه نخاع قادر آسيب ديده .


صبوري گفت :كربلايي هيچ كس ازدست تقدير و سرنوشت نمي تونه فرار كنه ،اگر چه انسان بايد هميشه احتياط كنه و مواظب خودش باشه ، اما كاريه كه شده ، وقتي حادثه اي اتفاق مي افته ، به جاي آه وناله كردن بايد به فكرچاره و درمان بود ، تا آنجايي كه مقدوره تلاش كرد و اگر نشد ، بايد با اين وضع موجود كنار بياد ، نبايد روحيه شو از دست بده.


كربلايي جعفرگفت : من خيلي با قادرصحبت كردم ، ولي اون اصلأ‌حاضر نيست به حرفام گوش بده ، مي ترسم پسره خودشو چيز خور كنه .
صبوري به آرامي گفت : نگران نباش من با اوصحبت مي كنم .
كربلاي جعفر گفت : خدا خيرت بده ، شايد حرف شمارا كه بااش همدرد هستي بهتر گوش كنه .
كربلايي جعفر رفت كه به قادر بگويد كه آقاي صبوري معلم جديد روستا مي خواهد با او صحبت كند ، ولي قادرگفت كه من حاضر نيستم با كسي صحبت كنم ، دست از سرم برداريد .



****


آن روز همه اهالي به دعوت معلم روستا جمع شده بودند. صبوري ابتدا در مورد وضعيت درسي دانش آموزان صحبت كرد و از وضع درسي آنان احساس رضايت كرد و بعد صحبت راكشاند به مسايل مربوط به روستا. صبوري گفت : شنيدم توي فصل زمستان وضع جاده منتهي به روستا بسيار خراب مي شود به طوري كه اگر مريضي يا زن بارداري را بخواهند به شهر ببريد با مشكلات فراواني روبه رو هستيد . معلم گفت : من با جهاد سازندگي صحبت كردم ، قرار شده بيايند و وضعيت روستا راببيند تا شايد به اميد خدا آن را درست كردند . بعد از اهالي خواست كه براي آبادي روستايشان     پشتي بان او باشند. آقاي صبوري قول داد تا آخر كارهاي مربوط به روستارا پي گيري كند تا نتيجه خوبي بگيرند.



****


بعد ازنماز جماعت ، كربلايي جعفر روكرد  به كدخدا وگفت : من چقدر در باره صبوري اشتباه مي كردم ؛ فكر مي كردم او هم مثل قادر ما نمي تواند هيچ كاري را انجام دهد  ؛ درصورتي كه حالا مي بينم نه تنها از معلم هاي گذشته بهتر است، بلكه در كنار كار معلمي به فكر آباداني روستا نيز هست .


كدخدا در حالي كه جانمازش را جمع مي كرد ، گفت : منم اول كه ظاهرجسمي اش را ديدم ، گفتم : از دست اين بنده خدا كاري برنمي آيد ، طولي نمي كشد كه مجبور مي شوم به اداره آموزش و پرورش بروم و بگويم كه او را عوض كنن. اما منم مثل تو اشتباه مي كردم .


****


از سبزدره كه بيرون مي آمدي ،راه باريكه اي بود كه به سمت مغرب مي پيچيد ، همين كه دو كيلومتري راه مي رفتي به يك رودخانه اي مي رسيدي . در دوطرف رودخانه درختان زيادي وجوداشت . روستاييان اين درختان را كاشته بودند ، تا بعدها از چوب آنها استفاده كنند. آن روز صبوري بعد از كلاس درس و خوردن ناهار راهي جنگل كوچك كنار رودخانه شده بود . راه ميان بري به طرف رودخانه انتخاب كرده بود و به آن طرف مي رفت . هنوز به كنار رود خانه نرسيده بود كه ديد مردي كه نشان مي داد پنج و شش سالي از او كوچكتر باشد روي ويلچري نشسته بود ناراحت و گرفته به نظر مي رسيد ؛ به گوشه اي خيره شده بود و سيگار دود مي كند .فهميد كه او قادر است .به طرفش رفت سلام كرد و ويلچر را نگه داشت و گفت : اجازه مي دي يه كم اينجا دركنار شما باشم . قادر با بي ميلي احوالپرسي كرد و گفت : به حال من كه فرقي نداره ، چيزي را عوض نمي كنه .


صبوري گفت :اين خود ماييم كه مي تونيم خودمون و محيط اطرافمون را عوض كنيم .
قادر سيگار را روي علف هاي خشك توي جنگل انداخت ، صبوري به طرفش رفت و با چرخ ويلچر   سيگار  روشن  را له كرد و گفت : درست مثل الان كه من مي تونم اين ته سيگار رو خاموش نكنم علف ها آتش بگيرد و بعد تمام درختان روستا در آتش بسوزند .


بعد به طرف آبادي اشاره كرد و گفت : هيچ كدام از اين مردمي كه مي بيني تو آبادي زندگي مي كنند ، شايد خيلي آشنا به مشكلات  ما نخاعي ها نباشند  و در بسياري موارد ممكن است نتوانند  برامون كاري بكنند .خودمون بايد براي خودمون قدم برداريم ، خودمون بايد بند كفش هايما ن را ببينديم وبا مشكلات دست و پنجه نرم كنيم .


بعد به نقطه اي از جنگل اشاره كرد و گفت : وقتي مي دونم در اون نقطه ممكنه باطلاقي باشه ، هيچ موقعه پامو اونجا نمي ذارم .بايد با تغييرات كنار بياي و واقعيتو قبول كني .
بعد از توي جيبش سيب سرخي در آورد وآن رانصف كرد و نصفش را داد دست قادر و گفت : وقتي هنوز دستهايت كار مي كنه ،وقتي هنوز مي توني حرف بزني ، وقتي هنوز مي توني با ويلچر بدون كمك ديگران راه بري ، حتي ورزش كني ، چرا بايد نااميد بشي؟



****


حرف هاي صبوري حسابي روي قادر تأثير گذاشته بود شب با خودش فكرمي كرد ، كه اون از ناحيه نخاع آسيب ديده ،منم از ناحيه نخاع . ولي بين من واوفاصله زيادي است ، بچه ها تعريف مي كنند كه حتي در زنگ ورزش با دانش آموزان واليبال بازي مي كند .قادر آن شب تا نيمه هاي شب خوابش نبرد . تا كم كم پلك هايش سنگين شد و به خواب عميقي فرو رفت.


با ويلچر داشت مسير جنگل را طي مي كرد كه افتاد توي باطلاق. وحشت سر تاپايش را فرا گرفته بود. هر چه بيشتر تقلا مي كرد بيشتر توي باطلاق فرو مي رفت . كم كم در باطلاق فرو رفت، به طوري كه يك دستش و سر ش بيرون بود ، از روبه رو ماه مي تابيد ، در همين حين صبوري آمد و دستش را دراز كرد و اورا از باطلاق نجات داد .وقتي از خواب پريد ستاره اي در آسمان مي درخشيد ،‌از مسجد روستا صداي اذان صبح شنيده مي شد.


صبح زود بعد از طلوع خورشيد ، سر و رويش را مرتب شست ،به سلماني روستا رفت وموهاي ژوليده اش را كوتا ه كرد و راهي خانه آقاي صبوري معلم جديد روستاي سبزدره شد.او مي رفت كه با معلم جديد روستا دوست شود واز تجربيات خوب او استفاده كند. .

 



****

 

منبع : داستان كوتاه "   معلم جديد "  -نوشته : ابوالفضل طاهرخاني -انتشار:مركز  ضايعات نخاعي -آبان 1389


 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه اصلی