داستان كوتاه

 مكاتبة سطلي

 نوشته  ابوالفضل طاهرخانی

 

   
   

www.isaarsci.ir

   

 

 

 

 


وقتي ديد آسانسور خراب است. انگاري آب سردي رويش ريخته باشند . مثل مجسمه اي سنگي چند لحظه اي همان جا ايستاد. مي خواست با مشت بر آسانسور بكوبد ، مي خواست داد بزند و مدير ساختمان را صدا بزند و يقه اش را بگيردو از وضع موجود گلايه كند ، اما اين كار را نكرد ، دستش را مشت كرد و آني چشمهايش را روي هم گذاشت . نفس عميقي كشيد . صداي همسرش در ذهنش پزواك شد : اگه واقيعتو قبول كني ، هيچ اتفاقي نمي افته ، همه چي بستگي به خودت داره . ، داشتن ويلچر يك واقعيته ،خرابي آسانسور يك واقعيته ، اين كه روت نمي شه از ديگران كمك بگيري ،يك واقعيته . اين كه ساخت و سازهاي شهري با توانايي شماها سازگار نيست ، يك واقعيته . دستهايش راروي چرخ هاي ويلچر گذاشت و با فشاري بر آنها به طرف پله ها حركت كرد . پله ها همان پله هاي دوسال پيش بود . هيچ تغييري نكرده بودند . همانجا سفت و سخت مانده بودند. زماني كه پا داشت و هزاران بار اينها راپيموده بود ،شايد اگر زبان داشتند اعتراف مي كردندكه بيشتر از همه ساكنين آنها را پيموده بودو تا طبقه دوم رفته بود ، هنگامي كه مي توانست بر روي پاهايش راه برود . پيمودن پله هاي دو طبقه چيزي نبود . اما حالا قضيه فرق مي كرد ، پاهايي داشت كه به هركجا نمي توانست ، گام بردارد، حتي از روي يك پله بيست سانتي نيز عبور كردن برايش غيرممكن بود. پاهايي داشت كه او را به انتخاب كردن وامي داشت .


چرخي زد و ويلچر را به طرف حياط انتهاي پاركينگ كه باغچه كوچكي نيز داشت حركت داد ،تلفن همراهش را از توي جيب كتش درآورد ، شماره اي گرفت ، و لحظه اي منتظر ماند. اما كسي گوشي را بر نمي داشت . به ساعت نگاه كرد، از سه گذشته بود ، حسابي احساس گرسنگي و ضعف مي كرد . دوباره به طرف خودريش كه كمي آن طرفتر پارك شده بود ، رفت . در ماشين رابازكرد ، خودرا روي صندلي انداخت ،در داشبورد را باز كرد و بيسكويتي برداشت و به دهان گذاشت . نگاهش افتاد به پرنده اي كه، پرواز كنان آمد نشست كنار باغچه و شاخه اي نازك از زير پاي درخت برداشت ودوباره به طرف بالا پرواز كرد. درهمين موقع ديد كه پسر بچه اي از پنجره طبقه دوم ساختمان روبرو به او خيره شده است . نگاه پسر بچه نشان مي داد كه مي خواهد با او حرف بزند، اما گويي روش نمي شد .

 لبخندي زد و دستي براي پسر ك تكان داد پسرك نيز دستي برايش تكان داد . بعد دو دستش را به دو طرف بدنش باز كرد و لب هايش را تكان داد. شيشه ماشين را پايين كشيد ، تاصداي پسرك را بشنود ، اما وقتي از دهان پسرك صداهاي نامفهومي خارج مي شد .،فهميد كه او ناشنوا ست . با حركت دست فهماند كه چيزي نمي فهم . پسر لحظه اي از كنار پنجره به درون اتاقشان رفت و با سطلي برگشت ،ريسماني به دور دسته سطل بست و روي اولين خط ورقه امتحاني چيزي نوشت و گذاشت توي سطل و پايين فرستاد . مرد از ماشين پياده شد ، روي ويلچر نشست و به طرف سطل رفت . كاغذ راباز كرد و جمله اي كه پسرك نوشته بود خواند . لبخندي زد خودكار رااز توي جيب كتش در آورد و در خط دوم چيزي براي پسرك نوشت ، پسر دستي تكان داد ، سطل را بالا كشيد وقتي جمله مرد را خواند ، لبخندي زد و در زير جمله او جوابش را نوشت .و اين بهانه اي شد كه آن دو نيم ساعتي با هم مكاتبه سطلي داشته باشند . وقتي همسرش وارد حياط شد ، مرد آخرين نامه اش رافرستاده بود. زن به طرفش رفت ، لبخندي زد و گفت : مژده بده بالاخره بعد از كلي گشتن موفق شدم آپارتمان مورد نظرمون را پيدا كنم .


مرد با خوشحالي گفت : حالا كجاهست ؟
زن همانطور كه ويلچر را به جلو مي راند گفت : دو تا كوچه بالاتر توي طبقه همكف .فروشنده حاضر شده با آپارتمان ما معاوضه كنه.


مرد گفت : خيلي عا ليه!.
زن گفت : مثل اينكه بيكار نبودي ؟
مرد گفت : آره درحال مكاتبه سطلي بودم . زن خنديد و گفت : مكاتبه سطلي ديگه  چيه ؟


مردماجرارا برايش توضيح داد و گفت پدرپسرك دوسال پيش تصادف كرده ، سال پيش مادر ش ازدواج كرده و اورا ترك كرده و الان با مادربزرگش تنها زندگي مي كنه ..


زن گفت : اينو رو ازكجا فهميد ي ؟
مرد گفت : معلومه از طريق مكاتبه سطلي .هيچ مي دوني چند با رسطل بالا و پايين رفت تا تونستيم نيم ساعتي با هم صحبت كنيم.
زن گفت : مگه شمردي ؟
مرد گفت : آره ،تو اين مدت صد بار سطل پايين اومد. بالارفت .
زن گفت : عجب حوصله اي داري؟
مرد گفت : اونجوري هم كه فكر مي كني نيست ، آخراش حسابي حو صله ام سر رفته بود ، خسته شده بودم ، مي خواستم داد بزنم سرش بگم دست از سرم بردارد.


زن همانطوركه ويلچر را به جلو مي راند ، گفت : پس چرا دادنزدي؟
مرد لبخندي زد و گفت : ترمز ؛ ترمز خانم ، اگه ترمز نكنيم تصادف مي شه .
وقتي به طرف را ه پله مي رفتند ، در همين حين دو نفر از همسايه ها سر رسيدند و كمك كردند او را تا طبقه دوم بردند.
مرد هر روز كه از سر كار مي آمد با ويلچرش به طرف حياط مي رفت و منتظر پسرك ناشنوا مي ماند. دو ماهي را با هم از طريق مكاتبه سطلي ارتبا ط داشتند .
تا اينكه يك روز وقتي به حياط رفت و منتظر ماند ، خبري از پسرك نوجوان نشد .


بعد از يك هفته، وقتي باز از پسرك خبري نشد ، به سراغش رفت ، زنگ در خانه شان را به صدا در آورد ، اما كسي دررا بازنكرد يكي از همسايه ها گفت : چند روزي مي شود كه مادر بزرگ پسرك از دنيا رفته و او را به پرورشگاه سپرده اند .
وقتي كوچه منتهي به خانه اش را با ويلچر طي مي كرد ، باد تندي مي وزيد و شاخه هاي درختان كنار پياده رو را به هم مي كوبيد . مرد احساس كرد كه چقدر دلش براي يك مكاتبه سطلي تنگ شده است .
 

****

 منبع : داستان كوتاه " مكاتبة سطلي  "  نوشته : ابوالفضل طاهرخاني -انتشار : مركز ضايعات نخاعي -www.isaarsci.irآذر 1389

 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه اصلی