یک هفته ای
بود که از خانه بیرون نرفته بودم . دلم گرفته بود . از آنجایی که نمی تونستم با
ویلچرم به راحتی در پیاده روها و معابر عمومی تردد کنم ، اون هم به دلیل مناسب
سازی نشدن آنها برای افرا د ناتوان و ویلچری ، چاره ای نداشتم جز اینکه سوار
خودروام بشم و یه دوری تو شهر بزنم . همیشه ترجیح می دادم به جاهای خلوت و کم
تردد برم . بعد از چند روز در خانه موندن ، این جور گشت وگذارها خیلی می چسبید
.
همینجوری بی هدف می رفتم و رادیوی ماشین رو هم روشن کرده بودم و در عالم خودم
بودم که .... یه دفعه ماشین جلویی زد روی ترمز . فاصله ام با اون خیلی زیاد
نبود و متاسفانه نتوانستم ماشینم رو نگه دارم . این بود که شته لق ..... زدم به
اون .
- ای وای . صداش که خیلی زیاد بود . خداکنه چیزی نشده باشه .
راننده ماشین جلویی همچین پرید بیرون که ، فهمیدم چقدر عصبانی شده . البته حق
هم داشت . اومد زد به پنجره و گفت :
- مرد حسابی ، زدی . لااقل بیا پائین . یه نگاهی بکن ببین چی شده .
- معذرت می خوام . شما ببینید چی شده . هر چقدر خسارت خورده در خدمتتون هستم .
این جمله را که شنید . برق از چشاش پرید . عصبانیتش چند برابر شد و با طعنه گفت
:
- ببخشید رئیس کل ! اگه می خواهید یه
فنجون کاپوچینوهم براتون بیارم .
تا اومدم بهش بگم که من نخاعی هستم و ویلچرم داخل صندوق عقبه و نمی تونم پیاده
شم . داد زد :
- پس بهتره خودم پیادت کنم .
در ماشینو رو باز کرد و یقه ام رو گرفت و می خواست منو بیرون بکشه که ناگهان
متوجه غیرعادی بودن وضعیت پاهای من شد . یه دفعه دستاش شل شد وگفت :
- شما فلج هستید ؟
- گفتم اگه خدا قبول کنه . جانباز هستم .
با شنیدن این جمله صورتش از خجالت سرخ شد و عرق شرم روی پیشانی اش نشست . دو تا
دستاش رو روی صورتش گرفت و عقب رفت . یه کم قدم زد و پیش من برگشت . شروع کرد
به عذر خواهی .
- آقا تو رو خدا ببخشید . من اصلا" متوجه نشدم که شما جانباز نخاعی هستید .
واقعا" نمی دونم چطور از تون معذرت خواهی کنم .
- خواهش می کنم . شما که تقصیری ندارید .
- به خدا از صبح تا حالا تو ترافیک بودم و خیلی خسته و عصبی شده ام . امروز هم
شما دومین نفری هستید که از پشت به من زده . اینه که اعصابم حسابی به هم ریخته.
- اشکالی نداره عزیزم . فقط ببین چقدر بهت خسارت خورده .
خوشبختانه با وجود اینکه صدای تصادف شدید بود ، اما خدا با من بود و خسارت
چندانی ندیده بود .
- نه بابا چیزی نشده ، من خیلی شرمنده ام . بذار ماچت کنم . شما جانبازا عزیزما
هستید . رو چشم ما جا دارید .
بعدش هم ماچ ، ماچ ، ماچ ..... از من خداحافظی کرد و رفت . برگشتم اومدم خونه .
رو تختم دراز کشیدم .
- خوب ، این هم گشت و گذار امروز . چه حالی داد .
با خودم فکر می کردم که :
راستی اگه متوجه نشده بود که نخاعی هستم ..... اگه منو بیرون می کشید . ...اگه
یه کتک مفصل می خوردم.....
چی ی ی ...می ی ی شد . این بار هم که خدا رحم کرد . باشه تا دفعه ی بعد ببینیم
که چی می شه . اما اون که تقصیری نداشت . داشتم فکر می کردم:
" یه آرم . یه لوگو رو ماشینم یا چیزی که یه کمی واضح تر باشه و نشان دهنده
ویلچری بودن من باشه ، در این موارد شاید بهتر بتونه منو نجات بده "
****
منبع :
داستان كوتاه "
تصادف
"
نوشته :افسانه موسوی -انتشار : مركز ضايعات نخاعي -www.isaarsci.ir-
فروردین 1391
|