داستان كوتاه تصادف

نوشته : افسانه موسوی

تصویر: فیروزه مظفری

 

   
   

www.isaarsci.ir

   

 

 

 

 

 

 یک هفته ای بود که از خانه بیرون نرفته بودم . دلم گرفته بود . از آنجایی که نمی تونستم با ویلچرم به راحتی در پیاده روها و معابر عمومی تردد کنم ، اون هم به دلیل مناسب سازی نشدن آنها برای افرا د ناتوان و ویلچری ، چاره ای نداشتم جز اینکه سوار خودروام بشم و یه دوری تو شهر بزنم . همیشه ترجیح می دادم به جاهای خلوت و کم تردد برم . بعد از چند روز در خانه موندن ، این جور گشت وگذارها خیلی می چسبید .


همینجوری بی هدف می رفتم و رادیوی ماشین رو هم روشن کرده بودم و در عالم خودم بودم که .... یه دفعه ماشین جلویی زد روی ترمز . فاصله ام با اون خیلی زیاد نبود و متاسفانه نتوانستم ماشینم رو نگه دارم . این بود که شته لق ..... زدم به اون .


- ای وای . صداش که خیلی زیاد بود . خداکنه چیزی نشده باشه .

راننده ماشین جلویی همچین پرید بیرون که ، فهمیدم چقدر عصبانی شده . البته حق هم داشت . اومد زد به پنجره و گفت :
- مرد حسابی ، زدی . لااقل بیا پائین . یه نگاهی بکن ببین چی شده .


- معذرت می خوام . شما ببینید چی شده . هر چقدر خسارت خورده در خدمتتون هستم .
این جمله را که شنید . برق از چشاش پرید . عصبانیتش چند برابر شد و با طعنه گفت :


- ببخشید رئیس کل !  اگه می خواهید یه فنجون کاپوچینوهم براتون بیارم .


تا اومدم بهش بگم که من نخاعی هستم و ویلچرم داخل صندوق عقبه و نمی تونم پیاده شم . داد زد :
- پس بهتره خودم پیادت کنم .


در ماشینو رو باز کرد و یقه ام رو گرفت و می خواست منو بیرون بکشه  که ناگهان متوجه غیرعادی بودن وضعیت پاهای من شد . یه دفعه دستاش شل شد وگفت :
- شما فلج هستید ؟


- گفتم اگه خدا قبول کنه . جانباز هستم .


با شنیدن این جمله صورتش از خجالت سرخ شد و عرق شرم روی پیشانی اش نشست . دو تا دستاش رو روی صورتش گرفت و عقب رفت . یه کم قدم زد و پیش من برگشت . شروع کرد به عذر خواهی .


- آقا تو رو خدا ببخشید . من اصلا" متوجه نشدم که شما جانباز نخاعی هستید . واقعا" نمی دونم چطور از تون معذرت خواهی کنم .


- خواهش می کنم . شما که تقصیری ندارید .


- به خدا از صبح تا حالا تو ترافیک بودم و خیلی خسته و عصبی شده ام . امروز هم شما دومین نفری هستید که از پشت به من زده . اینه که اعصابم حسابی به هم ریخته.


- اشکالی نداره عزیزم . فقط ببین چقدر بهت خسارت خورده .


خوشبختانه با وجود اینکه صدای تصادف شدید بود ، اما خدا با من بود و خسارت چندانی ندیده بود .


- نه بابا چیزی نشده ، من خیلی شرمنده ام . بذار ماچت کنم . شما جانبازا عزیزما هستید . رو چشم ما جا دارید .


بعدش هم ماچ ، ماچ ، ماچ ..... از من خداحافظی کرد و رفت . برگشتم اومدم خونه . رو تختم دراز کشیدم .


- خوب ، این هم گشت و گذار امروز . چه حالی داد .


با خودم فکر می کردم که :
راستی اگه متوجه نشده بود که نخاعی هستم ..... اگه منو بیرون می کشید . ...اگه یه کتک مفصل می خوردم.....
چی ی ی ...می ی ی شد . این بار هم که خدا رحم کرد . باشه تا دفعه ی بعد ببینیم که چی می شه . اما اون که تقصیری نداشت . داشتم فکر می کردم:


" یه آرم . یه لوگو رو ماشینم یا چیزی که یه کمی واضح تر باشه و نشان دهنده ویلچری بودن من باشه ، در این موارد شاید بهتر بتونه منو نجات بده "


****

 

 منبع : داستان كوتاه " تصادف  "  نوشته :افسانه موسوی  -انتشار : مركز ضايعات نخاعي -www.isaarsci.ir-   فروردین  1391

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه اصلی  

 

 

 

 

 

مرکز ضايعات نخاعی جانبازان
 يكم مهرماه هزار سيصد و هشتاد و چهار

Copyright ©2005 Isaarsci.ir

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Free Counter
Show Site Stats