داستان كوتاه 

  بازي سرنوشت

 نوشته : ابوالفضل طاهرخاني

 

   
   

www.isaarsci.ir

   

 

 

 

 


 


چه كسي مي داند روزگار چه بازي هايي با اودارد ؟ چه كسي از آينده خودش خبر دارد ؟ همه ما به نوعي سرگرم زندگي مان هستيم ، بدون اينكه بدانيم در پشت ديوارمسير زندگي مان چه چيزي انتظار مار امي كشد؟


من از زندگي ام راضي بودم . زن مهربان و خوبي داشتم و از تمكن مالي برخوردار بودم ،مغازه طلافروشي توي بازار داشتم . سرمايه ام روزبه روز زياد مي شد . هرچه كه دلم مي خواست مي خريدم ، ماشين هاي مدل بالا سوار مي شدم . هر چه همسرم مي خواست در اختيارش مي گذاشتم .هيچ كمبودي در زندگي نداشتم . همه فاميل و دوست و آشنا به زندگي ما غبطه مي خوردند . ما در فاميل معروف بوديم به دو زوج خوشبخت كه از زندگي مرفه اي برخوردار بوديم و به خوبي خوشي در كنار هم زندگي مي كرديم . افسوس كه نمي دانيم ،كه روزگار چه تقديري را برايمان رقم زده است ؟ من غرق در خوشي و شادي زندگي ،روزگار را مي گذراندم. غافل ازاينكه تقدير،آن روي زندگي را به من نشان داد. وقتي كتابي راورق مي زني تا صفحه ديگري رابنگري ، سرنوشت من به مانند ورق زدن كتابي ورق خورد و همه چيز به يك چشمم زدن تغيير كرد.

مسير جاده اي را به طرف شمال مي رفتم .همسرم كنارم نشسته بود و موسيقي ملايمي از ضبط صوت ماشينم به گوش مي رسيد . نرسيده به تونل ، كاميوني كه سرعتش كم بود در جلوي ما حركت مي كرد ؛ازاگزوز كاميون دود زيادي بيرون مي زد كه همسرم را مجبور كرد شيشه ماشين رابالابكشد . مي خواستم سبقت بگيرم ،اما ماشين هاي كه به سرعت از طرف مخالف مي آمدند ، مانع سبقتم مي شدند . در سر پيچي سبقت گرفتم ،كه اي كاش اين كاررا نمي كردم . اتوبوسي به سرعت از روبه رو مي آمد ، با خود فكر كردم كه صد در صد قبل از اينكه اتوبوس به من برسد، سبقت خواهم گرفت . اما هنوز كاميون را رد نكرده بودم كه سرعت ماشينم بدون اينكه خودم خواسته باشم و يا پا ازروي پدال گاز برداشته باشم ، كم شد .هيچ راهي نداشتم ، يا بايدسبقت مي گرفتم و يا بايد از مقابل اتوبوس به كنار مي رفتم ، اگر از سبقت گرقتن پشيمان مي شدم ، باز با اتوبوس سر شاخ مي شدم . بهترين گزينه اي كه در آن لحظه به ذهنم رسيد ، اين بود كه بگريزم و به خاكي بزنم . صداي فرياد زنم بلند شد كه مواظب باش ، نرو ، سبقت نگير! ولي ديگر دير شده بود. از دست اتوبوس فرار كردم و به خاكي منحرف شدم ، به علت بلندي شانه جاده ، كنترل ماشين ازدستم خارج شد و به ته دره سقوط كردم .


چشم كه بازكردم ديدم توي بيمارستان بستري هستم ؛ پرستاري ماجرارا برايم تعريف كرد و گفت كه شما تصادف كرديد . حال زنم را پرسيدم .به من گفت كه حالش خوب است و جاي هيچ نگراني نيست. اودامه داد: كه شما خيلي شانس آورديد كه زنده مانديد ، خدا به شما رحم كرده است.


اما وقتي كم كم از وضع جسمي ام اطلاع پيدا كردم با خودم گفتم اي كاش تكه تكه مي شدم ،كارم به اينجا نمي كشيد . بر اثر ضربه اي كه به من وارد شده بود از ناحيه نخاع به شدت آسيب ديده بودم .


بعد از مرخص شدن از بيمارستان وقتي ديدم كه حال همسرم خوب است ، خوشحال شدم . او به من اميدواري مي داد كه بزودي خوب خواهم شد.ولي نمي دانست كه ديگر از دست كسي كاري بر نمي آمد. من بطور كامل قطع نخاع شده بودم .حتي اعزام به خارج نيز نمي توانست مرابه حالت اول برگرداند.


وقتي دكترها ازمن قطع اميد كردند ، وقتي اطرافيان ازمن قطع اميد كردند وقتي خودم به اين نتيجه رسيدم كه ديگر خوب شدني نيستم ، همسرم نيز ازمن قطع اميد كرد . همسرم از خانواده مرفه اي بود و سختي هاي اينچنين برايش غير قابل تحمل بود ؛ از همان روزي كه فهميد ديگر اميدي به نجاتم نيست ، كم كم بامن سردشد . و به جايي رسيد كه رودررويم برگشت و گفت : ديگر اين زندگي برايم غير قابل تحمل شده است .

شنيده بودم دختراني كه داوطلب با جانبازان ازدواج كرده اند و يا همسران جانبازبعد از جانباز شدن همسرانشان با تحمل سختي ،مانده بودند وشريك زندگي شان راتنها نگذاشته بودند. به اين نتيجه رسيدم كه جوهره زن من باجوهره آنان از زمين تا آسمان فرق داشت ، اين يك واقعيت بود. شايد هم حق رابايد به او مي دادم ، او در طول زندگي اش كه در خانه پدرش بود ، همه امكانات برايش فراهم بود و موقعي هم كه بامن ازدواج كرد، نگذاشته بودم دست به سياه و سفيد بزند .همه چيز رابرايش فراهم كردم . وقتي ديدم نمي تواند بامن زندگي كندباهم به توافق رسيديم و او بدون گرفتن مهريه ازمن طلاق گرفت.


زندگي آن رويش رابه من نشان داده بود .من تنها شده بودم . در حالي كه سخت نياز داشتم كه كسي همراهم باشد تا زندگي ام را ادامه بدهم .اگر پدر ومادرم زنده بودند ، شايد پيش آنهامي رفتم .


ولي حالا تنها بودم وبايستي به تنهايي از پس مشكلات پس از حادثه بر مي آمدم. چندماه اول نمي دانستم چكار كنم . مثل مرغ سر كنده بودم . انگارمرا به جزيره ناشناخته اي پرتاب كرده بودند كه هر لحظه از سوي موجودات ناشناخته تهديد به مرگ مي شدم . كارهاي شخصي ام را اعم از حمام كردن، توالت رفتن و يا با صندلي چرخ دار به اين سو وآن سو رفتن را به سختي انجام مي دادم ؛ از طرفي مي دانستم ، اگر نتوانم ازپس كارهاي شخصي ام برآيم ، نابود مي شدم . به همين خاطر ضمن مراجعه به پزشك مربوطه،سعي مي كردم ، با مطالعه روزانه وضعيت جسمي ام ورعايت رژيم غذايي به زندگي جديدم عادت كنم . از دستم كاري برنمي آمد، مجبوربودم با واقعيتي كه برايم اصلأ خوشايند نبود كناربيايم . اما از نظر روحي حسابي داغون بودم . روز به روز اميد به زندگي در من ضعيف تر مي شد ، به طوري كه افسردگي شديد ي گرفتم و اين باعث شد كه قيد رفتن به مغازه را بزنم . از اجتماع گريزان بودم و هميشه توي خانه به سر مي بردم.


روزي دكتر به من گفت : اگر اينجوري بخواهي ادامه بدهي روبه نابودي خواهي رفت . اوگفت : تو بايد تحرك داشته باشي ، و از نظر روحي خودت را تقويت كني .


همان روز تا نيمه هاي شب خوابم نبرد، با خود مي گفتم : آخه چرا من بايد سرنوشتم اين گونه باشد ؟ چگونه با اين وضع مي توانم روحيه ام را حفظ كنم ؟مگر ديگر روحيه اي براي من باقي مانده بود؟
فرداي آن روز پس از ساعتها كلنحار دروني ، سرانجام به خودم قبولاندم كه بايد از خانه بيرون بزنم تا شايد وضع روحي ام بهتر شود .


همانطور كه به طرف پارك محل مي رفتم ، كسي ديگري را ديدم كه مثل من سوار بر صندلي چرخ دار به طرف پار ك مي رفت . وقتي مرا ديد ،ويلچرش را نگه داشت؛ لبخندي زد و بامن احوالپرسي كرد.


نمي دانم يك لبخند چقدر مي تواند در روحيه طرف مقابل تأثير داشته باشد . من احساس كردم كه بعد ازماهها كه ازمعلوليتم مي گذشت ، اين اولين لبخند مهرباني بود كه به من قوت قلب مي بخشيد . وقتي شنيد كه چند ماهي است كه ويلچر نشين شده ام ،با مهرباني تمام بدون اينكه ذره اي به من ترحم كند ، رك و پوست كنده حرف دلش را به زد . از سختي ها راه گفت و از درمان آن برايم سخن گفت . درادامه صحبت هايش از تجربيات چند ساله معلوليتش برايم حرف زد . وقتي از هم جدا شديم ، مرا به انجمن خودشان دعوت كرد.


فرداي آن روز به نشاني اي كه داده بود رفتم .در آن خانه ويلچرنشيناني را ديدم كه مثل من از ناحيه نخاع به شدت آسيب ديده بودند . اما احساس كردم يك تفاوت عمده اي با بيشتر اين افراد داشتم وآن اين بود كه آنها از روحيه خوبي برخوردار بودند .اما من نه تنها جسمم مريض بود، بلكه روحم نيز بيمار بود . من قبلأ‌فقط طلا را مي شناختم ؛ همه چيز رادر طلا مي ديدم و در زرق وبرق زيباي آن سير مي كردم .اما پس از همنشيني با اعضاي انجمن ،دريافتم كه تنها جسم نيست كه بقاي انسان را تضمين مي كند ، بلكه روح نيز بايد سالم و قوي باشد . فرداي آن روز نشستم با خودم فكر كردم كه روح من در چه مرحله اي است ايا روح تعالي يافته اي دارم يا روحم مريض وپزمرده است ؟ وقتي زندگي معلولاني موفق را مطالعه كردم ،به اين نتيجه رسيدم كه معلوليت نقص نيست ، بلكه با اين وضعيت نيز مي توان زندگي كرد و حتي به ديگران كمك كرد. روزي در جلسه انجمن از من خواستند كه وبلاگي در مورد افراد ضايعه نخاعي تهيه كنم و در آن به كمك همنوعانم بروم ودر مورد مسايل درماني ، بهداشتي و روحي آنها را كمك نمايم .


وقتي كاررا شروع كردم ،فهميدم كه دريچه تازه اي از زندگي بر رويم باز شده است . من هر شب به مطالعه زندگي معلولان موفق مي پرداختم و بعدچكيده اي از مطالب را در وبلاگم مي نوشتم . من كم كم با معلولان زيادي آشنا شدم . پاي صحبت آنها نشستم ، تجربياتشان را كه به درد ساير معلولان مي خورد در وبلاگم منعكس كردم .


من به زندگي برگشته بودم ، پي بردم كه اگر چه بر اثر حادثه اي پاهايم از حركت باز مانده بودند ، اما دستم و ساير اعضاي بدنم . بالاتر ازهمه مغزم به خوبي كار مي كردو از اين طريق مي توانستم ، هر روز مطالب جديدي در وبلاگم بنويسم. من فكر مي كردم كه وبلاگم بايد مثل يك فانوس دريايي بر درياي مجازي بتابد و اگر خدا بخواهد ،ديگران رابه ساحل نجات رهنمون شوم ، هر چند گاهي اوقات خودبه فانوس هاي دريايي برخورد مي كردم كه نورشان از فانوس دريايي من بيشتر بودو من خوشحال مي شدم و به آنها چراغ مي دادم و پاي صحبت هاي خوبشان مي نشستم .



****
 

منبع : داستان كوتاه "   بازي سرنوشت "  -نوشته : ابوالفضل طاهرخاني -انتشار:مركز  ضايعات نخاعي -آذر 1389

 


 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه اصلی