داستان كوتاه  

سوار خوش مشرب

 نوشته : ابوالفضل طاهرخاني

 

   
   

www.isaarsci.ir

   

 

 

 

 




شربتي از اون دسته آدمايي بود كه خوش مشربي توي ذاتش نهفته بود . قبل از اينكه به قول خودش سوار «اسب ويلچر» شود،همين بذله گويي راداشت ، وقتي وارد مجلسي مي شد ، هميشه لبخند شيرين وبانمكي روي لبش حي وحاضر بود . توي حرف زدن كم نمي آورد . توي بايگاني ذهنش هميشه چند لطيفه با مزه داشت كه براي ديگران بگويد ، البته نه از آن شوخي هاي بي مزه اي كه تنها هدفش خنداندن ديگران بود، بلكه از آن لطيفه ها و خاطراتي مي گفت كه هم ديگران را مي خنداند و هم معناي پند آموزي درآنها وجود داشت.


يك روزكه بادوستان قديمي اش دور هم جمع بودند؛ گل مي گفتند و گل مي شنيدند.از شربتي خواستندكه يكي از خاطرات شيرينش رابراي آنها تعريف كند.


شربتي سينه اش را صاف كرد و گفت : مي دونم كه اگه مخالفت كنم دست از سر كچل من بر نمي داريد ، چه كنم كه معتاد شده ايد ، بعضي ها معتاد هزار كوفت و زهر ماري مي شوند ،خوبه شماها معتاد لطيفه هاي من شده ايد ، باشد ، حالا اگه شما دلتون مي خواد من حرفي ندارم . بعد ،يكي از ماجراهايي كه برايش اتفاق افتاده بود تعريف كرد .


صبح زود بعد از اينكه كمي ورجه وورجه كردم يا به قول بعضي ها يك سري حركات نرمشي انجام دادم ، و جناب صبحانه را با اشتها ميل كردم ، وزير داخله ، كيسه پارچه اي راكه باسليقه خاص خودش برام دوخته بود، گذاشت روي خورجين «اسب ويلچرم» و ليستي خريد روزانه راداد دستم ومرا راهي بازار كرد .

وقتي خريد روزانه را انجام دادم توي كيسه پارچه اي گذاشتم و آويزان خورجين اسبم كردم وبه طرف آرامگاه رفتم .(به خانه مي گفت آرامگاه) هنوز چند متري را از ميدان تره بار بيرون نيامده بودم ، كه پيرزني كه چادر گل گلي سرش بود ، مقابلم حاضر شد و گفت : ننه جون ازجووني خير ببيني ، تو نمي دوني كوچه راستي كجاست؟ فهميدم كه خانه اش را گم كرده، يعني در واقع پيرزن گم شده بود ، در بعضي از سالمندان كه دچار آلزايمر مي شوند ، اين گونه مشكلات وجود دارد ، راه خانه شان راگم مي كنند، اسامي اشخاص را فراموش مي كنند ، وسايلي كه همراه دارند روي زمين مي گذارند ، بعد فراموش مي كنند با خودشان ببرند،براي پيدا كردن وسايل شخصي شان دچار مشكل مي شوند، پيرزني هم كه به پستمون خورده بود از اون قماش بود.


كيسه نايلوني خرت و پرتش را بستم پشت «اسب ويلچرم » و گفتم : بريم ننه جون نگرون نباش من خونه تونه پيدا مي كنم .


زير لب دعايي كرد و همراهم راهي شدو هنوز کمی راه نرفته كه برگشت وگفت : پس من كجا سوار شم ؟ يك دفه نتونستم خودمو كنترل كنم . زدم زير خنده ،پيرزن با تعجب نگاهي به من كرد و گفت : ننه جون مگه من حرف خنده داري زدم ؟ گفتم : نه ننه جون حرف خنده داري نزدي ، ولي خوب اين اسبم يك نفر بيشتر نمي تونه ببره .

پيرزن گفت : باشه حالاكه اينطوره من حرفي ندارم ، اولويت با صاحب اسبه.

به سر هركوچه اي كه مي رسيدم ، ازاومي پرسيدم : ببين خونه تون توي اين كوچه نيست . پيرزن نگاه غريبي به اطرافش مي انداخت و مي گفت : نه ننه جون كوچه مون اين شكلي نبود . فهميدم حالا حالاها با هم همسفريم براي اينكه همسفر بد عنقي تلقي نشو م ، براي پيرزن خاطره اي تعريف كردم .

يك روز صبح زود توي سنگرم گرم خواب بودم كه صداي قد قدي مرا از خواب بيداركرد . گفتم شايد باز يكي از بچه هاست كه سر صبحي مي خواد سر بسرمون بگذاره ، گفتم : تورو خدابذار بخوابيم ديشب نگهبان بودم خسته ام ، اما ديدم مرغه دست ازسرما بر نمي داره ، بلند شدم گوني سنگر را كنارزدم ، ازتعجب داشتم شاخ در مي آوردم ، آره ننه جون داشتم شاخ در مي آوردم .ديدم يك مرغ كاكلي جلوي سنگرم ايستاده و قد قد مي كنه.مثل رگبارمسلسل قدقدش تو هوابود. فهميدم كه گرسنه است مقداري از نون خوردهاي توي سفره را جلوش ريختم . و او با حرص ولع خاصي آنهارابرمي چيد . ننه جون ، نمي گي مرغ توي اون بيابوني روي قله ،كنارسنگر هاي ما چكار مي كرد؟ خب بعد كه ته توي قضيه را در آوردم، فهميدم .چند كيومتري پايين تر از مواضع ما روستايي به دست عراقي ها افتاده بود . وقتي چند روز قبلش مردم آنجا  ،روستاراترك كرده بودند ، حيوونات خونگي شون توي برو بيابون آواره شده بودند و خانم مر غه هم سر از سنگراي ما در آورده بود .

 وقتي بچه هامرغه را ديدند، سعي مي كردند. اونو به طرف خودشون جذب كنند . اما مرغه فقط به من عادت كرد ه و ازدست من غذا مي خورد . تااينكه يك روز ديدم باز قدقد مرغه شروع شد . گفتم خوراكت كه هميشه آماده است جاي گرم ونرمي هم كه مي خوابي، ديگه چرا قد قدمي كني .

ننه جون برات بگم يكي از بچه ها كه روانشناس مرغابود فهميد قضيه چيه ؛ يواشكي به من مأموريتي داد. او گفت با انجام اين مأموريت مرغه آروم مي شه و فقط موقع تخم كردن قد قد مي كنه . تصمیم گرفتم که بروم آن رابياورم تا شايد مرغه دست از قد قد كردن بردارد. دوسه روزي  مي شد كه بچه هاي ما پاتك زده بودندو عراقي ها را از روستابيرون رانده بودند .يه روز صبح زود از سنگر بيرون زدم وراهي آن روستا شدم . با دقت كوچه و پس كوچه هاي روستا را گشتم ، تا اينكه خروسي را پيدا كردم و با خود به سنگر آوردم . تا هم مرغه از تنهايي در بياد و هم بعضي روزها از تخم مرغي كه برامون مي ذاره ، نيم رويي درست كنيم وتورگ بزنيم .يك دفه ديدم پيرزن ايستادو نگاهي به من كرد و زد زيرخنده و گفت : پس بگو چرا اين قدر زبون داري ،از تخم مرغاي اون مرغه خوردي كه اينقدرزبون وا كردي ؟گفتم : آره ننه جون ما مافقط زبونمه ، اينم اگه ازم بگيرند ، بيكار بيكارمي شم .

پيرزن خند يد و گفت: يه دقه وايستاببينم ننه جون مثل اينكه اينجا خيلي برام آشنا است . وارد كوچه شدم .

 در اين موقع ديدم خانم جواني به طرفمان آمد و رو به پيرزن گفت : كجا بودي ننه جون ؟مگه نگفتم نمي خواد بري ميدون تره بار؟ بعد ازاينكه فهميدم اون خانم دختر پيرزنه است ،گفتم :ازاين به بعد خواست بره بيرون لااقل نشوني خونه تونو بنويس رو تكه كاغذي بذارتو جيبش كه وقتي دچار فراموشي مي شه،یه نفربتونه ازروي نشوني خونه تونو پيداكنه.


وقتي از آنها خداحافظي كردم ،هنوز چند متري دور نشده بودم كه شنيدم پيرزنه به دخترش مي گفت : ننه جون نبودي ببيني چه زبوني داشت اين جوون ، نمي دوني چه قد قدي مي كرد اين جوون!

 

****

 

منبع : داستان كوتاه "   سوار خوش مشرب  "  -نوشته : ابوالفضل طاهرخاني -انتشار:مركز  ضايعات نخاعي -آبان 1389


 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه اصلی