داستان كوتاه قدرت اراده

نوشته : افسانه موسوی

تصویر: فیروزه مظفری

 

   
   

www.isaarsci.ir

   

 

 

 

 

 

 
همایش بین المللی مهندسی برق و الکترونیک بود و از نخبگان این رشته دعوت شده بود تا مقالات خود ارا ارائه دهند . من هم یکی از حضار سمینار بودم . ساعت استراحت بود و برای پذیرایی ازسالن سخنرانی خارج شده بودم . برای خودم چای و شیرینی برداشته بودم و در حال خوردن آنها بودم که چشمم به او افتاد .


در گوشه ای از سالن سمینار روی یک ویلچر نشسته بود و به دیگران نگاه می کرد . به ویلچرش نگاه کردم . پاهای او بی حرکت بودند . نه تنها ناراحتی در چهره اش دیده نمی شد ، بلکه هر کسی که به چهر ه اش نگاه می کرد ، عزم واراده خاصی را در صورتش احساس می کرد . او از همکلاسی های دوره ی دبیرستان من بود . چندین سال بود که ندیده بودمش . اما از دوستان خودم از حادثه ای که در جبهه برایش اتفاق افتاده بود و منجر به آسیب نخاعی او شده بود ، اطلاع داشتم . درآن زمان ، همه ما از اتفاقی که برای او افتاده بود به شدت ناراحت شده بودیم . و بهم دیگه می گفتیم :
آیا دوباره می تونه به کلاس بر گرده و درسش را ادامه بده ؟


یک ظرف دیگه شیرینی ومیوه برداشتم و نزدیکش رفتم و به او سلام دادم و به او تعارف کردم . بلافاصله من رو شناخت و اسم و فامیلم رو گفت . مثل دوران تحصیل حافظه اش قوی بود . همان شوخ طبعی و لبخند همیشگی را داشت . بعد از چاق سلامتی ، سراغ تک تک دوستان دوران تحصیل را از من گرفت . فکرش رو هم نمی کردم که یه روزی ، همچین جائی همدیگه رو ببینیم . مدت کوتاهی نگذشت که دیدم دور وبرش کم کم داره شلوغ می شه . همه او را به عنوان استاد و دکتر... خطاب می کردند و احترام خاصی برای او قائل بودند و از او در مورد مسائل علمی درخواست مشورت و وقت ملاقات می کردند .


تا به خودم بیام دیدم که آنقدر دور و برش شلوغ شده که من در حاشیه قرار گرفتم و دیگه شرایط برای ادامه صحبتهایمان فراهم نبود . به او گفتم اگه افتخار بدی در یک فرصت مناسب تر همدیگررو ببینیم . او هم با فروتنی همیشگی که داشت با کمال میل پذیرفت . از او خداحافظی کردم و فقط تونستم شماره تلفن همراهش را بگیرم تا بعدا" در وقت مناسبی ببینمش . همینکه از او دور شدم . دیدم آنقدر دورش شلوغ شده بود که دیگه نمی تونستم خودش را ببینم .


ساعت استراحت تمام شد و از شرکت کنندگان درخواست شد تا به سالن همایش برگردند .
مجری همایش سخنران بعدی را معرفی کرد . بله خودش بود . با عناوین دکتر مهندس و استاد دانشگاه که برایش بکاربرده شد ، به جایگاه بزرگ علمی او پی بردم . اما وقتی رزومه او را قرائت کرد ، بهت زده شدم . مسئولیتهایی که داشت ، کارهایی که او انجام داده بود ، تشویق سالن را به دنبال داشت . یادم اومد که نام او را خیلی شنیده ام ، اما اصلا" فکرش رو هم نمی کردم که همان همکلاسی دوره دبیرستان ما باشد .


همیشه پیش خودم خیال می کردم که افراد  ویلچری توانایی چندانی ندارند و مشکلات آنها به حدی است که به سختی می توانند در فعالیت های اجتماعی شرکت کنند. اما با دیدن او به قدرت اراده اش پی بردم . در واقع همت و اراده ی او خط بطلانی بر تمام چالشهای زندگی اش کشیده بود .


به خاطر مشغله های کاریش چند ماه طول کشید تا توانستم با او دیدار کنم . او در مورد گذشته ی بعد از آسیب دیدگی خودش برای من سخن گفت . درمورد اینکه چطور توانسته بود با وجود آسیب نخاعی رتبه های نخست کنکور و مراتب علمی ایران و جهان را بدست آورد . زندگی او به جائی رسیده بود که هر کسی به آن غبطه می خورد . هیچوقت این جمله ی او را فراموش نمی کنم که گفت :


" من نخاعی هستم : اما به این معنی نیست که نمی توانم کاری انجام دهم " .
 


****

 منبع : داستان كوتاه " قدرت اراده   "  نوشته :افسانه موسوی  -انتشار : مركز ضايعات نخاعي -www.isaarsci.ir-   فروردین  1391

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه اصلی  

 

 

 

 

 

مرکز ضايعات نخاعی جانبازان
 يكم مهرماه هزار سيصد و هشتاد و چهار

Copyright ©2005 Isaarsci.ir

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Free Counter
Show Site Stats