|
نوشته : افسانه موسوی تصویر گر: امیرمالک صالحی
|
|
|
|
|
سعید از دوستان خوب من بود . در اثر تصادف دچار ضایعه نخاعی شده بود . بعد از مدتها رفته بودم خونشون ، ببینمش . به پیشنهاد من می خواستیم بریم پارک نزدیک خونشون و یه چرخی بزنیم و هوائی تازه کنیم . اون هم قبول کرد و ازمن خواست که کمکش کنم روی ویلچرش بنشینه ....... بغلش کردم ، اومدم بذارمش روی ویلچر که ناگهان تعادلم بهم خورد . دیگه نتونستم نگهش دارم و عقب عقبی رفتم ..... ویلچر پشت من بود . افتادم رو صندلی ویلچر . سعید افتاد بغل من . اما چون ترمز ویلچر رو قفل نکرده بودم ، چرخش حرکت کرد و دو سه متری عقب رفت . خورد به یک میز کوچیک . که روی اون یک آکواریوم بود و توی اون ده پانزده تا ماهی گلی خوشگل . میز کج شد و در آستانه ی افتادن قرار گرفت. هول کردم . اومدم میزروبگیرم که نیوفته ، اوضاع بدتر شد . ویلچر کج شد . من و سعید و میز و آکواریومو و هر چی که روی میز بود ، چپه شدیم . ویلچر برگشت . نقش زمین شدیم . آکواریوم افتاد روی کف سرامیکی اتاق ، مثل بمب منفجر شد . صدای شکستن شیشه های اون خیلی وحشتناک بود . آب ، تمام کف اتاقو و فرش رو خیس کرد . ما هم خیس شدیم . ماهی ها کنارمون بالا وپائین می پریدند . سعید داد می زد : ماهیا ، ماهیا ..... اومدم سریع پا شم و به داد ماهی ها برسم که یه بار دیگه تعادلم به هم خورد . و با کله رفتم به سمت یه گلدون نسبتا" بزرگ . ناخودآگاه شاخه اونو گرفتم . اون هم به اندازه ای قوی نبود که بتونه وزن منو تحمل کنه . و گلدون چپ شد و گیاه بیچاره از ریشه کنده شد ، تمام خاک گلدون پخش کف اتاق شد . ماهی ها دیگه نفس آخرشونو می کشیدند . چشمم به یه شیشه بطری افتاد که توش کمی آب بود . اومدم اونو بردارم و ماهی ها را بندازم توی اون . سعید داد زد : ن....ه ! داد زدن من همانا و هول کردن من همان . شیشه از دستم افتاد و چپ شد . توش عرق نعناع بود . نصف بیشترش ریخت بیرون . سعید داد زد : بدو از دستشوئی آب بیار . همینجوری دور خودم می چرخیدم و دنبال یه چیزی می گشتم که آب بیارم . چشمم به یه کلاه افتاد و ناخودآگاه برداشتمشو و دویدم سمت دستشوئی . سعید داد می زد : ای وای ......کلاهم !!! من دیگه به حرفش توجه نکردم و دویدم . یه بار هم جلوی دستشوئی سکندری زدم و رفتم تو دیوار . بالاخره کلاهو آب کردم و برگشتم و ماهیهای بیچاره رو که دیگه تکون نمی خوردند ، انداختم توش . دوتائی تا چند لحظه به ماهی ها نگاه می کردیم که دیدیم کم کم دارن حرکت می کنند . بعد به هم نگاه کردیم و اول یه لبخند کوچیک به هم زدیم .اما بعد .... خنده و خنده و خنده . همینجور داشتیم می خندیدیم که در باز شد . و مادر سعید سراسیمه وارد اتاق شد . بنده ی خدا صحنه اتاقو که دید ، فکر کرد زلزله اومده . ما هم همینطور می خندیدیم . اصلا" متوجه ورود او نشده بودیم . یه مرتبه چشمم که به مادر سعید افتاد ، از خجالت ، خنده ام قطع شد . یه نگاه تو کلاه کردم و اونو به مادر سعید دادم . گفتم : ببخشید . اگه می شه اینارو توی یه ظرف آب بیاندازید تا من اینجا رو جمع وجور کنم .
روزبعد به سعید زنگ
زدم تا جویای حالش بشم . به شوخی گفتم : می خوای بیام ببرمت پارک ؟ بدون معطلی
پاسخ داد: نه جون مادرت . ... تا چند دقیقه ، پشت تلفن می خندیدیم و خنده مان
بند نمی اومد. ****
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
مرکز ضايعات نخاعی جانبازان
يكم مهرماه هزار سيصد و هشتاد و چهار
Copyright ©2005 Isaarsci.ir