داستان كوتاه  غريق نجات  

نوشته : ابوالفضل طاهرخاني

 

   
   

www.isaarsci.ir

   

 

 

 

 




بعد از خوردن ناهار و كمي استراحت ، به همراه پدرومادرم به كنار ساحل رفتيم تاكمي قدم بزنيم . چرخ هاي ويلچر پدر برروي ماسه ها ردي بر جا مي گذاشت . هوا كمي گرفته بود. دريا آرام بود. چندپسر بچه در جايي كه آب دريا تا زانوهايشان مي رسيد ، توپ بازي مي كردند ،يكي از بچه هادردايره ديگران قرارداشت و سعي مي كرد ،توپ را از آنها بگيرد . هر باري كه توپ به دست يكي ازبچه ها پرتاب مي شد ، پسر بچه اي كه وسط ايستاده بود به طرف او مي رفت تا توپ را بگيرد. پدر روكرد به من و گفت : يادت باشه فردا باهم بزنيم توي آب . كلمه بزنيم توي آب را طوري ادا مي كرد كه انگاري شنا گر ماهري باشد.آخر وقتي پدر نمي تواند راه برود و هر جا كه مي رود بايد سوار بر ويلچر باشد ، چگونه مي تواند توي آب دريا بيايد و شنا كند . شايد اين هم از آن حرفهايي است كه براي دلخوشي من مي زد.مادر بادبادك رنگي را نخ كرد و داد دستم و گفت : بيا سعيد فقط مواظب باش ،جاي دوري نري ،همين دور وبرها بازي كن . بادبادك راگرفتم كمي نخش را كشيدم وبه هوا دادم . باد به سينه بادبادك مي زد و آنرا كم كم بالامي برد و منهم نخ مي دادم تا بادبادك بالاتر برود. وقتي بادبادك حسابي بالا رفت، چند مرغ دريايي را ديدم كه از كنار بادبادكم گذشتند و به طرف دريا پرواز كردند. مادر به همراه پدر مسير ساحل را طي مي كردند و باهم صحبت مي كردند. پسر بچه هايي كه توي آب بودند ، نگاهشان به بابادك من افتاد. يكي شان دست را سايه بان چشم قرارداد تا آن را بهتر ببيند. پدر و مادرم همانطوركه گرم صحبت بودند، مسير ساحل راطي مي كردند.من با بادبادكم سرگرم بودم .


دراين موقع ديدم كه بادبادكم به تندي سرمي جنباند و به اين طرف آنطرف مي رود . فهميدم باد تند شده است . من سعي مي كردم ، بانخ دادن بادبادك را كنترل كنم ، تامبادا در دست باد به زمين سقوط كند . ولي باد هرلحظه بيشتر مي شد  و مرتب خودش را به بادبادكم مي كوبيد . صداي امواج در ساحل پيچيده بود. باد همچنان بر بادبا دكم مي زد ؛ گويي مي خواست آنرااز دست من بگيرد. يكي از پسربچه ها شنا كنان كمي از ساحل دور شده بود ، دوستانش از او مي خواستند كه دورتر نرود . اما اومي خنديد در حالي كه شنا كنان از آنها دور مي شد ، برايشان دست تكان مي داد .


باد آنقدرتند شده بود كه كار خودش را كرد.نخ بادبادكم پاره شد و باد بادبادك را باخودبه آن دورها برد. با ناراحتي به بادبادكم كه كم كم از من دور مي شد ،نگاه مي كردم ، در اين موقع صداي چند پسربچه را كه در عمق كم ساحل بازي مي كردند ، شنيدم كه فرياد مي زدند و از ديگران كمك مي خواستند، آنهابه دوست خود كه شنا كنان از آنهادور شده بود و حالا مثل اينكه در حال غرق شدن بود اشاره مي كردند واز ديگراني كه در ساحل بودند كمك مي خواستند .

پدر و مادرم كه كمي آنطرفتر قدم مي زدند. باشنيدن صداي بچه ها به آن سو برگشتند . ناگهان من ديدم كه مادر كمك كرد تا پدر لباس هايش را در آورد و به كمك مادر با ويلچر تا كنار آب رفت و بعد پدر را ديدم كه از توي ويلچر درون آب پريد و شنا كنان به طرف پسر بچه اي كه در حال غرق شدن بود رفت . چند مرد و زن كنار ساحل ايستاده بودند و با نگراني به دريا نگاه مي كردند . من به چهره مادر نگاه كردم ، او نيز نگران پدر بود . من در حالي كه دلشوره داشتم از خودم سؤال مي كردم كه آيا پدر خواهد توانست با آ ن وضعي كه دارد ، پسر بچه را نجات دهد؟ لحظه اي پدر رانديدم ، ترسيدم نكند غرق شده باشد . مادرنيز وحشت زده پرسيد پس كجا رفت ؟ پسر بچه در حال غرق شدن را مي ديديم كه درميان موجها دست وپا مي زد و كمك مي خواست ، اما پدر رانمي ديديم . در اين موقع باز پدررا ديديم كه به طرف پسر بچه شنا مي كرد . مادر سرش را روبه بالاگرفت و گفت : خدارا شكر . پدر به پسر بچه رسيده بود. با يك دستش بالاتنه اورا گرفت و بادست ديگرش به طرف ساحل شنا كرد.به نظر مي رسيد كه دريا طوفاني تر شده بود . پدر به سختي مي توانست پسر بچه رابه طرف ساحل بياورد .يك متري كه اور ابه جلو مي آورد ، ناگاه موج بزرگي مي رسيد و آنها رابه طرف دريا مي كشاند.

 رنگ چهره مادر حسابي برگشته بود ، قطره اشكي كه روي گونه اش چكيده بود ، نشان مي داد كه حسابي براي پدر نگران است . يك آن ديديم كه باز پدر در ميان دريا ناپديد شد.غم وسكوت در چهره مان نشست . كمي بعد وقتي دوباره پدر را ديديم درحالي كه هنوز پسر بچه را با خود داشت ، خوشحال شديم .
وقتي پدر شناكنا ن پسر بچه را به ساحل رساند ، چند نفري به آن طرف دويدند و پسربچه را ازدست او گرفتند ، مادر ويلچر را به كنار آب برد و كمك كرد تا پدر سوار ويلچر شود . دومرد پسر بچه رابه كنار ساحل آوردند. مادرش كه تازه سر رسيده بود بر سر و صورتش مي زد و گريه مي كرد. پسربچه هنوزبيهوش بود . همه فكر مي كردند آب اورا خفه كرده باشد . پدر نفس زنان به كنار پسربچه آمد. روي ماسه ها نشست و با تنفس مصنوعي و فشار دست برروي سينه سعي كرد ، اورا نجات دهد .همه منتظر بودند تا عاقبت كاررا ببينند .


من چهره پدر رامي ديدم كه چگونه هر لحظه نگرانيش بيشتر مي شود . همه آنهايي كه آنجا بودند ، اميدشان راازدست داده بودند . اما پدر در حيني كه تقلا مي كرد ، مي گفت : اميدتان به خدا باشد ،نمي دانم چند لجظه گذشت كه ديدم پدر با ناراحتي دست از تقلا كشيد و سرش را پايين انداخت . مادرپسربچه شيون كرد. در اين موقع من ديدم كه انگشتان پسر بچه تكان خورد . داد زدم او زنده است و پدر گوشش روي قلب او گذاشت و با خوشحالي فرياد زد :خدرا شكر ،او زنده است .


پدر ومادر پسر بچه مثل پروانه دور پدر مي گشتند واز اينكه پسرشان رانجات داده بود از اوتشكر مي كردند.
نمي خواهم از پدرم يك قهرمان بسازم وبگويم كه او بود كه توانست پسر بچه را نجات بدهد ، شايد قبل از پدر خيلي ها بوده اند كه براي نجات ديگران حتي جان خودشان رااز دست دادند. معلمي كه به هنگام آتش سوزي در مدرسه جان بچه هارانجات داده بود وخود در آتش سوخته بود ، جانبازي كه جان چند دختر بچه را نجات داده بود ؛ چند دختر بچه كه براي قايق سواري به پارك شهر تهران رفته بودند، بر اثر شكستن قايق و نداشتن جلیقه نجات توي آب افتاده بودند . آن روز روزنامه ها نوشتند كه مرد جانبازي از ساختمان روبه روي پارك وقتي سر و صداي بچه ها راشنيده بود ، خود را به محل حادثه رسانده بود و سه و چهار نفري را توانسته بود نجات دهد.


ولي مي خواهم صادقانه به شما بگويم ، اكنون كه اين خاطره را براي شما تعريف كردم در سن بيست سالگي هستم و آن موقع نوجوان دوازده ساله بودم .در آن زمان از خود م مي پرسيدم كه راستي پدر با آنكه از ناحيه نخاع در جبهه جنگ آسيب ديده بود و نمي توانست روي پاهايش راه برود و هميشه مجبور بود با ويلچر به اين طرف و آنطرف برود ، چگونه توانسته بود ، شناكنا ن پسربچه رانجات دهد . تا اينكه مادر راز اين معمارابرايم بازكرد .

آن روز توي بالكن خانه نشسته بودم كه مادر آلبوم عكسي آورد و داد به من تا عكس هايش را تماشا كنم. اولين باري بود كه اين عكس ها رامي ديدم .آن آلبوم مجموعه اي از عكس هاي پدر بود كه در حال شنا كردن در استخر يا دريا و يا درحال گرفتن جوايز نشان مي داد . مادر گفت : شايد آن روز تعجب كردي چطور پدر توانسته بود آن پسربچه رانجات بدهد . شايد اگر مي دانستي پدرت قهرمان شنابوده و چندين بار در مسابقات خارج ازكشور شركت داشته ، تعجب نمي كردي. گفتم : پس چرا تابه حال به من چيزي نگفتي ؟ مادر گفت :اين خواست پدر بود. مي گفت با مقايسه حال و گذشته او ناراحت مي شوي و پدر اين رانمي خواست .


درحالي كه آلبوم رابه مادر مي دادم ، گفتم : حتي اگر پدر قهرمان شنا نيز نبود ، من باز دوستش داشتم ؛چرا كه هميشه درذهنم اورا يك قهرمان واقعي مي دانستم .

 

****

 

منبع : داستان كوتاه "   غريق نجات   "  -نوشته : ابوالفضل طاهرخاني -انتشار:مركز  ضايعات نخاعي -آبان 1389

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه اصلی